( 0. امتیاز از 0 )

خدا را شكر كه بعد از انتظار شدید، امشب توفیق پیدا كردم كه سخنى چند درباره دوست عزیزم، حضرت امام موسى صدر بگویم. بهترین سخنها، سخنى است كه انسان به یاد دوستى صمیمى مى گوید و خاطراتى را كه در طول عمر از او دارد به یاد مى آورد.

آیت الله شیخ حسن سعید(1)

خدا را شكر كه بعد از انتظار شدید، امشب توفیق پیدا كردم كه سخنى چند درباره دوست عزیزم، حضرت امام موسى صدر بگویم. بهترین سخنها، سخنى است كه انسان به یاد دوستى صمیمى مى گوید و خاطراتى را كه در طول عمر از او دارد به یاد مى آورد. حقاً باید بگویم كه ذكر خاطرات براى من، موجب برطرف شدن هزاران غم و اندوه است زیرا من به او بسیار علاقمند بودم و با او از كوچكى تا روزى كه پنهان شد و از دیده ها غایب گردید، آشنایى نزدیك داشتم.

ما در سال 1342 هـ . ق، در خدمت پدرم به قم رفتیم. پدر من مرحوم آیت الله آقاى حاج میرزا عبدالله تهرانى بود. بعد از گذشت چندسالى (كه حالا تحقیقاً نمى دانم چندسال گذشت) مرحوم آیت الله صدر كه در مشهد اقامت داشتند، به دعوت مرحوم آیت الله العظمى حائرى مؤسس حوزه به قم آمدند و در این شهر اقامت گزیدند. خانه ما به خانه ایشان نزدیك بود. سن من هم با سن برادر حاج آقاموسى، یعنى آیت الله حاج آقارضا صدر اقتضاء داشت. ایشان هم اكنون در قم بوده و از مدرسین معروف و از كسانى هستند كه انتظارهاى زیادى فقهاً و اصولاً و حكمتاً از ایشان برده مى شود. من تمام و یا غالب مقدمات را با حاج آقاموسى و آیت الله حاج آقا سید مهدى روحانى مباحثه مى كردم. یادم هست كه مغنى را نزد مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم نحوى مى خواندیم. ایشان خیلى معروف بود. او به آیت الله روحانى مى گفت كه من براى چند پشت شما باید مغنى بگویم؟ پیرمرد با حال و هوایى بود. خداوند همه شان را غریق رحمت كند. از آنجا آشنایى ما شروع شد. آمد و شد به خانه مرحوم آیت الله صدر براى من خیلى سهل بود. ما به منزل او مى رفتیم و ایشان به منزل ما مى آمد. باید اعتراف كنم كه آیت الله العظمى صدر مثل پسر و فرزند خودش نسبت به من اظهار علاقه مى كرد. براى اینكه بدانید من در این گفتارم مبالغه نمى كنم حكایتى را مى گویم. وقتى من از نجف برگشتم، یك روز به خدمت مرحوم آیت الله العظمى صدر رفتم. ایشان من را مانند فرزند خودش شدیداً به سینه خود فشار داد و شاید این جمله را گفت كه من از تو بوى حاج میرزاعبدالله را مى شنوم و امیدوارم كه تقوى و حلم و فضیلت نجف تو را پیش ببرد و بتوانى خدماتى را انجام دهى. ارتباطمان خیلى زیاد بود.

بعد از فوت مرحوم آیت الله العظمى حاج شیخ عبدالكریم، من با پدرم به تهران آمدیم. ایشان در مسجد جامع بازار اقامه نماز مى كردند كه من هم ایشان را همراهى مى كردم. مقدارى دانشكده را دیدم، بقیه سطح را هم اینجا خواندم تا اینكه در سال 1370 هـ . ق به نجف رفتم و در آنجا مشغول درس شدم. بنده به درس مرحوم آیت الله العظمى حكیم مى رفتم و از همان شب اول هم به درس مرحوم آیت الله العظمى خویى حاضر شدم. البته روزها هم به درس مرحوم آیت الله حاج شیخ حسین حلّى (قدس سره الشریف) مى رفتم. چندسالى نگذشت كه حاج آقاموسى صدر به نجف آمد. ایشان كه آمد ـ بدون مبالغه مى گویم ـ گلى شكفته شد در بوستان نجف. نمى دانم شما نجف را دیده اید یا نه، و در چه موقعیتى دیده اید. من نجف را در مرحله اى دیدم كه هرجا مى رفتى، مجلس فاتحه، مجلس عروسى، مجلس دید و بازدید، حرم، صحن، روضه و هرجاى دیگر كه مى رفتى مجلس درس بود. یك فرعى مطرح مى شد و آن فرع را هر دو طرف مى شنیدند و 10 نفر یا 5 نفر بحث مى كردند و از آن نتیجه مى گرفتند. طلبه ها در آنجا تنها به جلسات درس اكتفا نمى كردند. تمام جلسات و تمام محافل، درس بود. به حرم هم كه مى رفتى، درس بود. بركتى كه نجف داشت اصلاً سابقه ندارد. مقبره اى آنجا هست كه اجداد ما در آن دفن هستند و مقبره آل صدر هم در همان جاست. پدرم نقل مى فرمودند كه من یك شب آمدم رد بشوم، مرحوم آیت الله العظمى حاج سیداسماعیل صدر (پدربزرگ حاج آقاموسى كه از اكابر علماى مرجع تقلید بود) اینجا كنار این مقبره نشسته بود و من را صدا زد: «میرزا عبدالله، میرزا عبدالله بیا.» ایشان مى فرمودند كه مرحوم حاج آقاسید اسماعیل صدر به مناسبت اینكه با پدر من ارتباط داشت به من هم محبت مى كرد. پدرم گفتند كه من پهلوى ایشان نشستم و در همین حین مرحوم حاج آقا ضیاء عراقى آمد. آیت الله عراقى یكى از فحول مراجع نجف بود. ایشان هم آمد و پهلوى ما نشست. سه نفر شدیم. آقاى صدر بدون معطلى یك فرعى را از من پرسیدند. من حالا بچه بودم و شاگرد اینها محسوب مى شدم. شروع كردم چند كلمه اى صحبت كردم. دوتایى آنها شروع كردند به جان همدیگر افتادن! و شاید یك ساعت یا بیشتر مباحثه كردند. مباحثه كه تمام شد، بلند شدیم و رفتیم. مرحوم حاج آقاسید اسماعیل صدر به پدر من فرموده بودند: «بیا و اینجا بنشین، اینجا هم مقبره جد من است و هم مقبره جد توست.» من هم به آقا موسى همین را گفتم و رفتیم به اتفاق یكدیگر، تمام زیلوهاى مقبره را جمع كردیم تا بلكه آثار قبر مرحوم صدر و مرحوم حاج میرزا مسیح (پدربزرگ من) را پیدا كنیم، ولى متأسفانه چون تمام سنگها را برداشته بودند، موفق نشدیم و آثارى پیدا نكردیم. ولى در هر صورت آنجا مركز ما شده بود.

حاج آقاموسى صدر در این افق و موقعیت به نجف آمد و در آنجا طلوع كرد. اما چرا گل كرد؟ با آنكه آن وقت شاید نجف درحدود هزار و چند صد طلبه داشت. من الآن كه نجف نیستم باور كنید كه گریه ام مى گیرد. آقاى صدر كه آمدند آنجا، برخوردشان با اشخاص، اخلاق و احساساتشان نسبت به اشخاص و رفتارشان با طلاب، اخلاق و احساسى بود كه خواهى نخواهى افراد را جذب مى كرد. حاج آقاموسى موقعیت ممتازى داشت. آقازاده، آیت الله زاده و مرجع زاده بود. خودش، هم دروس جدید و قدیم را خوانده بود و حتى یكى از روزنامه ها این شرح را نوشته بود. ایشان در مجالس گل كرده بود. خصوصیتى كه آقاى صدر داشت این بود كه به خود نمى بالید و خود را نمى گرفت. تواضع، او را در مرحله خیلى بالایى قرار داده بود. با رجال، با علما و مراجع كه صحبت مى كرد، چه صحبت علمى و چه صحبت غیرعلمى، با كمال ادب سخن مى گفت. هیچ گاه به كسى آزار نمى رسانید. در مجالس و محافل براى هیچ كس ناراحتى ایجاد نمى كرد. بسیار خوش صحبت بود. حافظه قوى داشت. مطالعات عرضى ایشان هم زیاد بود. از حوزه قم آمده بود، دانشگاه را هم دیده بود و وضعش آنجا طورى بود كه خیلى مورد استقبال قرار گرفت.

در نجف خیلى باهم مأنوس بودیم، خیلى زیاد. اصلاً من با فامیل صدر در آنجا خیلى ارتباط داشتم. مرحوم آیت الله سیدمحمدباقر صدر، بعداً داماد ایشان شد و خانواده آل یاسین كه بزرگان قوم بودند، داییهاى ایشان بودند. خانواده آل یاسین مردمان بسیار با شخصیتى بودند. غالبشان از مراجع تقلید و ائمه جماعات بوده و در نجف موقعیت خیلى حساسى داشتند. خانواده صدر و خانواده آل یاسین باهم بودند. آقاسیدمحمد صدر هم كه یك وقت رئیس مجلس عراق بود، از این خاندان بود. اینها همه دست به دست هم داده بود و ایشان را پرورانده بود. آقاموسى در نجف به درس آقاى خویى مى آمد و من نمى دانم كه درس را مى نوشت یا نه. چون معمول نجف این بود كه هر درسى را كه مى رفتند مى نوشتند. ما باهم همدرس بودیم. بحثهایى هم داشتیم، اما نه بحث مرتب كه هرشب باشد. ایشان در نجف كارهایش را كرد و به قدرى كه خود مى خواست استفاده نمود.

این وضع ادامه داشت تا زمانى كه مرحوم سیدشرف الدین فوت كرد. مرحوم آقا سیدشرف الدین یكى از مفاخر شیعه بود و من باید بگویم كه ایشان با اخلاق و قلم و فضایل خود، شیعه را براى همیشه زنده نگه داشته است. بستگان آقا سیدشرف الدین كه جنازه را به نجف آوردند، دنبال كسى مى گشتند كه جاى خالى آن مرحوم را پرنماید. آنها خیلى اصرار داشتند كه كسى به لبنان بیاید كه اخلاقش اخلاق او باشد و رفتارش رفتار او. آنجا گفتگو بسیار شد كه چه كسى به جاى مرحوم آقاى سیدشرف الدین برود و درنهایت بنا شد آقاى موسى صدر برود. یادم نمى آید كه در آن موقع احدى را دیده باشم كه با این امر مخالفت كند. آقاى حكیم و آقایان دیگر همه استقبال كردند، همه و همه استقبال كردند. این به آن جهت بود كه حاج آقا موسى صدر هم خوش استعداد بود، هم خوش برخورد بود، هم خوش حافظه بود، هم خوش قیافه و جذاب بود و مهمتر از همه اینكه مى توانست مردم را اداره كند. به جوانها نمى شود گفت: بروید و بمیرید! باید با اخلاق و باادب رفتار كرد و خلاصه راه جلب قلوب مردم را بلد بود. اگر از من بپرسید ایشان چرا درنظر گرفته شد، مى گویم كه او خیلى عشق به ولایت داشت. عشق و علاقه داشت به ائمه معصومین(ع) و مدافع تشیع بود و در این مسیر كارهایى هم مى كرد. خیلى پرشور و حال بود و همین گونه به حرم مى رفت.

ایشان مدتى بعد از درگذشت مرحوم شرف الدین به لبنان رفت. من هم شاید بلافاصله و یا بعد از مدتى آمدم به ایران. پدرم اصرار كرد كه من به جاى او به مسجد بروم. به مسجد چهل ستون یك صورت تازه اى دادم. آن را تعمیر كردم و سنگ فرش نمودم. بعد روى فكر خودم گفتم كه باید روحانیت صورت بهترى داشته باشد و جوانها را بیاوریم سركار. مدرسه اى در كنار همان مسجد درست كردم به نام مدرسه چهل ستون و كتابخانه اى هم درست كردم به نام كتابخانه چهل ستون. پس شروع كردم به تربیت طلاب. معاشرت و مكاتبات ما با آقاى حاج آقاموسى صدر ادامه یافت و زیادتر شد.
الآن یادم نیست كه چندسال بعد بود. در سعودى كتابى منتشر شد به نام التاریخ كه چهار دكتر آن را نوشته بودند و در آنجا به بحث شیعه كه رسیدند، آن را مأخوذ از یهود! و یك دین جعلى معرفى نمودند و هرچه افترا بود به آن زدند. این را آورده بودند ایران و من خیلى اطراف آن فعالیت كردم. خدا بیامرزد، پسرعمویى داشتم به نام حاج آقا مصطفى مسجد جامعى كه او هم كمك مى كرد. به دولت حملات زیادى مى كردیم و مقالات زیادى نوشتیم. شروع كردم به اینكه از طرف مدرسه به شیوخ الازهر و هرجایى كه عقلم مى رسید نامه نوشتم و شكایت كردم. كتابى نوشتم كه شیعه چه مى گوید و از این كارها. ولى متأسفانه نه دولت كمك كرد و نه دیگران كمكى كردند. البته این باعث شد تا من یك روحیه خیلى قوى پیدا كنم و تحریك شوم. این وضع ادامه داشت تا اینكه در الازهر كتابى نوشتند كه به اصطلاح یكى از كتابهاى درسى آنها بود. در این كتاب هم عین آن جملاتى كه در كتاب التاریخ آمده بود، تكرار شده بود. این كتاب را مى بایست به شاگردان مدرسه ازهر درس بدهند. من هم شروع كردم به داد و بیداد و نوشتن به شیخ ازهر ـ البته بطور علمى ـ كه آخر الازهر مال فاطمه زهرا(س) است و فاطمیون اینجا را درست كردند. چرا این طور و...؟ آنها هم جواب ندادند. آقاى سبحانى به مصر مى رفتند. من به ایشان عرض كردم كه شما از این شیخ ازهر مطالبه جواب كنید. ایشان هم بزرگى كردند و رفتند و گفتند من را فلانى فرستاده و قبلاً هم این نامه ها را براى شما فرستاده است. گفتند: بله رسیده است و وعده هایى دادند كه البته عمل نكردند!

چیزى نگذشت (شاید یك سال كمتر و یا بیشتر) كه بنا شد من به مكه بروم. كسى پیدا شد كه من به نیابت از او بروم مكه. متأسفانه دولت مرا ممنوع اعلام كرد. ما تا پاى طیاره رفتیم، ولى نگذاشتند كه بروم. خیلى متأثر شدم. مدتى گذشت. برادرى دارم كه از من بزرگتر است. ایشان اطلاع یافته بود كه دارند دست به یكى مى كنند تا ما را اذیت بكنند. به من گفت: اگر مى خواهى بروى، بیا برو خارج و از آنجا ویزاى سعودى بگیر. گفتم: كجا بروم؟ من جایى را بلد نیستم. گفت: من یك آشنا دارم در یك شركت هواپیمایى. رفت و تلفن كرد و گفت كه براى مصر جا دارد. ما بلند شدیم و به همراه خانواده به مصر رفتیم. شب اول را در هتلى سر كردیم و روز بعد به هتل دیگرى منتقل شدیم. من به هنگام عصر و یا شب بود كه دیدم تلویزیون دارد عكس امام موسى صدر را نشان مى دهد كه در حال خطابه خواندن است. با یك حال عجیبى همان جا توى سالن انتظار ایستادم و گوش دادم. دیدم دارد از شیخ ازهر تعریف مى كند. گفتم: این محل كجاست؟ گفتند: ایشان آمده است اینجا، زیرا سمینارى تشكیل شده و شیخ ازهر از ایشان دعوت كرده اند و الآن هم در همان سمینار دارند سخنرانى مى كنند.

من یك رفیقى در مصر داشتم به نام سیدطالب رفاعى كه آدرسش را بلد بودم و باهم مكاتبه داشتیم. صبح رفتم منزل او، بچه اش گفت كه سیدطالب با حاج آقاموسى به خارج شهر رفته اند تا در یك میهمانى شركت نمایند و عصر برمى گردند. محل اقامت حاج آقاموسى هتل شرایتون بود. برگشتم به هتل خودم و بعد از مدتى به هتل شرایتون تلفن زدم و با حاج آقاموسى صحبت كردم. ایشان گفت: من متأسفانه الآن نمى توانم به دیدن شما بیایم. چطور شد حالا آمدى؟ چطور شده؟ گفتم: والله من نمى دانم شما چه مى فرمایید و شوخى هائى به ایشان كردم. ایشان گفت: مى توانى یك كارى بكنى؟ گفتم: چه كار؟ گفت: یك تاكسى بگیر و فوراً بیا اینجا. من یك تاكسى گرفتم و رفتم هتل شرایتون. در آنجا به صورت رسمى از ایشان پذیرایى مى كردند. یك جناح خاصى را معین كرده بودند كه محافظ داشت و عده اى بودند كه از ما تحقیقات به عمل آوردند! بالاخره رفتم به خدمت ایشان. اتاقى كه وارد شدم، اتاق پذیرایى ایشان بود، چون چند تا اتاق بود كه به ایشان تعلق داشت. خود آقاى صدر ظاهراً تازه از حمام درآمده بود محافظش هم فارسى بلد نبود. من آنچه عقده داشتم از دل ریختم بیرون و ایشان فقط مى خندید و مى گفت: تو چطور با این حال آمدى پهلوى من و چه شده؟ من چه كردم؟ من برایش چیزهایى را كه به نظرم مى رسید گفتم و البته بعضى موارد را قبول مى كرد و برخى را قبول نمى كرد. بعد گفتم: همه اینها پیش كشت، جناب عالى را من دیشب در تلویزیون دیدم كه از این شیخ عبدالحلیم دارى تعریف مى كنى. این را كه گفتم خیلى حالش تغییر كرد. گفت: آقاى سعید شما هم تحت تأثیر حرفهاى دیگران قرار گرفته اید؟ كتاب را به او نشان دادم و گفتم: این كتاب چاپ مصر است و بنده آن را چاپ نكردم. كتاب را كه به ایشان دادم، دیدم سرش همین طور افتاد. باور كنید كه یك حالى به او دست داد كه من ترسیدم طورى بشود. خیلى متأثر شد، خیلى متأثر شد! مدتى به سكوت گذشت. بعد از مدتى گفت: آقاى سعید شما خیلى مرد خوبى هستید و ماهم با یكدیگر خیلى رفیق بودیم. شما خیلى احساس دارید و خلاصه یك چیزهایى گفت كه بماند. گفت: مى شود یك كارى بكنى و امشب خودت را بشكنى. گفتم: چكار كنم. گفت: با من بیا. هرجا مى روم شما هم بیا. گفتم: از طرف من مانعى نیست، ولى براى شیعه بد نباشد؟! گفت: نه من هم شیعه هستم! ما را با یك تشریفاتى بردند براى میهمانى. یك اتومبیل جلو، یك اتومبیل عقب و رفتیم به میهمانى وزارت خارجه مصر. از آسانسور كه رفتیم بالا، ایشان اصرار كرد كه شما برو جلو. گفتم: نه من را كه نمى شناسند. سالن خیلى بزرگى بود. وسط سالن كه رسیدیم، یك دفعه برگشت و گفت: آقاى سعید به خدا قسم كه تو براى خدا قدم برمى دارى، به خدا حق مى گویى. من همچنان در فكر بودم كه ایشان چه دیده و چه مى خواهد بكند؟ آقاموسى شروع كرد و تا مدتى همین طور تعریف مى كرد كه معلوم مى شود تو براى رضاى خدا قدم برداشتى و از این جور صحبتها. این مجلس به احترام آقاموسى برگزار شده بود و سفیر مصر در لبنان، یكى دیگر از سفراى مصر و شیخ ازهر در آن شركت داشتند. بعد از اینكه همه نشستند، حاج آقاموسى شروع كرد به معرفى كردن من، نه اینگونه كه در ایران معمول است! كارهاى مرا، تحصیلات مرا، اخلاق مرا، فامیل مرا و باصطلاح یك منبرى براى ما رفت كه در تمام عمرم چنین چیزى را ندیده بودم. من تمام وقت خجالت مى كشیدم و ساكت بودم. بعد از اینكه ایشان قدرى تعریف كرد، من دوسه كلمه اى تشكر كردم كه ایشان روى بزرگى خودشان، روى شخصیت و اخلاق خودشان این بیانات را فرمودند و خودشان را نمایش دادند و نه من را. بعد من ساكت شدم و آقاموسى مجلس را به دست گرفت. قصه مى گفت براى اینها و جورى شد كه همه اینها كانّ على رؤسهم الطیر، هیچ كدام حرف نمى زدند، تمام وجود گوش بودند. حاج آقاموسى خیلى خوش منطق و خوش لهجه بود. من به فارسى به ایشان گفتم: آقاسید، تو من را آورده اى اینجا كه براى اینها قصه بگویى؟ گفت: هیچ حرف نزنى ها! گفتم: چشم. در این اثناء گفتند: آقا بفرمایید شام. رفتیم شام. ایشان گفت: شما برو جلو. گفتم: نه من نمى روم. گفت: پس من یك خواهشى از تو دارم، اجازه بده شیخ ازهر را بفرستیم جلو، چون پیرمرد است و عالم این بلد است. شیخ ازهر را تعارف كرد و او هم جلو رفت. 5 نفرى سر میز نشستیم و ایشان گفت: من باید خدمت آقاى سعید باشم و از ایشان پذیرایى كنم. براى من مقدارى غذا كشید. غذا را خوردیم و باز بلند شدیم و آمدیم سرجاى اول و چاى خوردیم.
آنگاه ایشان رو كردند به این آقایان و گفتند: من این همه از رفیق خودم تعریف كردم و گفتم كه از ایران آمده، علیرغم اینكه این همه گرفتار است و مردم چقدر به ایشان محتاج هستند و.... شما یك كلمه نپرسیدید كه ایشان براى چه به مصر آمده است؟ شروع كرد و گفت ایشان براى دیدن شیخ ازهر، شیخ عبدالحلیم، آمدند. شیخ یك دفعه از خواب بیدار شد. غالباً تسبیح داشت و مى گفتند درویش است و ذوق عرفانى دارد. مُرد، خدا بیامرزدش. شیخ عبدالحلیم گفت: هان چى بود؟ قضیه را گفتم كه آمدم گله اى از شما بكنم. حالا عربى حرف زدن من جالب است. قشنگ حرف مى زنم ولى جیغ مى كشم! گفتم: راجع به كتاب التاریخ من به شما نامه نوشتم. گفت: رسید. گفتم: چرا جواب ندادید؟ آقاى صدر فوراً گفت: من خواهش كردم از شما كه راجع به آن موضوع صحبت نكنید چون اینها گرفتار او! هستند و...، مسأله خودشان را مطرح كنید. آنگاه من گفتم: در مورد خود حضرت عالى چطور شد؟ شیخ گفت: چكار كردیم؟ گفتم: اینكه فلان كتاب را تدریس مى كنید، آیا درست است؟ ایشان گفت كه گمان نمى كنم. من گفتم: این كتاب را بنده چاپ نكردم. در اینجا آن دو سفیرى كه بودند شروع كردند به حمله كردن و حمله عجیبى به این شیخ كردند كه حالا موقعیت ندارد و ما باید باهم وحدت داشته باشیم. بعد از مدتى حاج آقاموسى دید كه مجلس خیلى حالت بدى به خود گرفته، به همین علت گفت: آقاى سعید ممكن است من از شما خواهش كنم كه بحث را موقتاً تمام كنیم و فردا كه مى آیم براى خداحافظى با شیخ، در خدمت شما باشیم و این قضیه را در دفتر ایشان حل و فصل نماییم؟ آقاموسى مى خواست مجلس را برهم بزند، چون مجلس خیلى متشنجى شده بود، خصوصاً وقتى كه آن دو سفیر شروع كردند. مجلس پایان یافت و بعد هم بلند شدیم آمدیم. آقاموسى مرا دم هتل خودم رساند و خودش هم رفت هتل و گفت از آقاى سعید خواهش مى كنم كه صبح اول وقت بیایید آنجا، من نمى توانم بیایم اینجا. گفتم: چشم.

صبح فردا ساعت 8 بود كه ما رفتیم خدمت آقاموسى و باهم باز با همان تشریفات آمدیم به الازهر. از همان ابتداى ورود از ایشان استقبال كردند. عده اى در دو طرف ایستاده بودند. به دفتر كه وارد شدیم، شیخ نشست. من هم كنار آقاموسى نشستم. شیخ زنگى زد و رئیس دفترش را خواست و گفت كه برود و كتاب را بیاورد. بعد از آنكه كتاب را آوردند گفت: ما سال دیگر نمى گذاریم كه این قسمت چاپ بشود، روى این قسمت در كتابهاى موجود هم خط مى كشیم و از این حرفها. حاج آقاموسى خیلى خوشحال شد و به من گفت: رفیق بردى! گفتم: من شما را سیاستمدار عالم مى دانستم، معلوم شد كه اشتباه كردم. گفت: چطور؟ گفتم: اینها به تمام شیعه و تشیع اهانت كردند. چاپ كرده و به مدارس دادند و در تمام دنیا منتشر شده است، آنگاه این آقاشیخ مى گوید كه بد شد، حال دیگر فلان كار را مى كنیم! ما چه مى دانیم كه اینها این كار را مى كنند یا نمى كنند! ما دیگر كجا این شیخ را گیر آوریم؟ آقاموسى خندید و گفت: واقعاً سیاستمدارى! رو كرد به شیخ و گفت: مى دانید كه این رفیق ما چه مى گوید؟ آنگاه خیلى بهتر از من مطلب را توجیه نمود. آقاموسى معتقد بود كه شیخ احتیاجش به او مى افتد و به همین علت به قول خود عمل مى كند. شیخ گفت: شرحى بنویسید، من جوابش را مى نویسم و بعد هم سال دیگر اینها را اصلاح مى كنیم. من یكى از شرحهایى را كه در تهران نوشته بودم درآوردم و به شیخ دادم. او شرح را خواند و گفت: اگر صدتاى دیگر از این مطالب هم بنویسید من پاسخ نمیدهم. آقاموسى هم گفت: بله این شرح تند است. اجازه بفرمایید یك قدرى اصلاحش كنیم. شیخ گفت: ایشان (یعنى من) روز سه شنبه بیاید اینجا و شرح را بیاورد. آن روز یكشنبه بود و آقاموسى مى خواست همان وقت پرواز كند به بیروت. به همین ترتیب عمل كردیم. در هر صورت من مى بایست تا سه شنبه بمانم، زیرا سه شنبه با عبدالفتاح مقصود وعده ملاقات داشتم تا از او مقاله اى بگیرم در ردّ مطالبى كه راجع به مسلمان نبودن ابوطالب نوشته بودند. بعد از آنكه از الازهر بیرون آمدیم، آقاموسى گفت بیا باهم برویم فرودگاه و آنجا را تماشا كنیم. بعدهم شما را مى آورند و مى رسانند هتل. رفتیم فرودگاه. در راه به ایشان گفتم كه آقاسید، معلوم نیست ما را سه شنبه راه بدهند شما هم كه دارید مى روید؟ ایشان گفت كه نه شیخ بامن كار دارد و ناچار است شما را بپذیرد. یك مقدار باهم صحبت كردیم و ایشان گفت: خواهشى كه از شما دارم این است كه بعد از اینجا بیایید به لبنان. باهم مى رویم حج و كارى كه در مصر كردیم در آنجا هم مى كنیم. گفت كه اگر تذكره ات را اینجا ویزا نكردند، من آنجا برایت ویزا مى گیرم. آقاموسى پرواز كرد به لبنان. ما صبح سه شنبه رفتیم راهمان ندادند و گفتند كه ایشان آماده نیستند. آقاى سیدطالب رفاعى كه باهم بودیم پیشنهاد كرد كه برویم الازهر را تماشا كنیم. رفتیم و از كلاسها بازدید كردیم و كمى بحث آخوندى هم با علماى آنجا كردیم. آقاى رفاعى گفت: معاون این شیخ با من رفیق است بیا برویم پهلوى او. معاون شیخ خیلى از ما تجلیل و احترام كرد و بعد هم گفت كه در مورد امروز حق به جانب شیخ است براى اینكه امر فوق العاده اى حادث شده و ایشان درگیر بود و نمى توانست شما را بپذیرد. الآن بفرمایید برویم خدمت ایشان. آمد جلو و بدون استجازه ما را داخل اتاق شیخ كرد. در آنجا صحبتهاى مفصلى ما كردیم و بعد هم كاغذى كه جدیداً نوشته بودیم خدمت شیخ عبدالحلیم دادند. ایشان هم قلم به دست گرفت و یك نامه اى نوشت خطاب به من و آن را داد تا من بخوانم و پرسید: آیا این جواب خوب است؟ من گفتم: بله خوب است و بیش از این را شما نخواهید نوشت. ولى این نامه باید مهر و امضا بشود تا براى من سندیت داشته باشد. همین كار انجام شد و تا به حال شاید بیش از یك میلیون نسخه از این نامه تكثیر و چاپ شده باشد. ما برگشتیم. با این چیزى كه پیدا كرده بودم، دیگر سراز پا نمى شناختم. مى خواستم زود بیایم. ویزاى سعودى هم به دلیل فشارهاى ایران نتوانستیم تهیه كنیم و آمدیم به لبنان. شب را در هتلى به سر آوردم و صبح رفتم خدمت حاج آقاموسى. ایشان بانهایت محبت و آغوش باز از بالا آمد پایین و خیلى زیاد اظهار خوشوقتى نمود. گفت: خوب نامه ها را چكار كردى؟ و برایش قضایا را گفتم. گفت: اینها هنوز تو را نشناخته اند و خیال مى كردند مى توانند از دست تو در بروند. گفت: حالا چكار كنیم؟ گفتم: این نامه را بدهید در روزنامه ها چاپ كنند. یادم هست در روزنامه اى به نام الحیات نامه را چاپ كردند.

آقاموسى همان وقت گذرنامه من را گرفت و گفت: شما كارهایتان را بكنید، هر وقت بنا شد برویم باهم مى آییم و مى رویم. من ظاهراً 6 یا 7 روز (بیشتر و یا كمتر) در لبنان در هتل بودم. البته گاهى هم ایشان را مى دیدم، یا ایشان مى آمدند و یا من مى رفتم به دیدن ایشان. با آقاى شیخ مهدى شمس الدین هم در همان جا آشنا شدم.
در آن روزها عده زیادى آمده بودند به لبنان كه ویزا به آنها نداده بودند و بیشتر آنها در سوریه بودند كه آنها هم در انتظار ویزاى سعودى بودند. به آقاموسى پیشنهاد كردم حالا كه خدا به شما موقعیتى عطا كرده، بیا برویم، حافظ اسد را ببین و براى همه اینها ویزاى سعودى بگیر! ایشان گفت: بد حرفى نیست و خیلى استقبال كرد; چون با حافظ اسد خیلى رفیق بود. خیلى استقبال كرد و گفت: بیا برویم. باز 3 تا ماشین راه انداختیم و آمدیم به دمشق. ایشان در دمشق خانه اى داشت كه نمى دانم ملكى بود و یا اجاره اى. به آنجا رفتیم و از ما پذیرایى كردند. فوراً تلفن كردند به حافظ اسد و رئیس دفترش یك ساعتى را معین كرد براى ملاقات. شب باهم رفتیم زینبیه. ایشان ایستاد و خطابه اى خواند خیلى جانانه، و مردم هم خیلى براى او صلوات فرستادند، خیلى استقبال شایانى از او كردند و ایشان هم آن شب گریه اى از مردم گرفت. آقاموسى جوان بود، رشید بود، خوش قیافه بود و با حرارت هم صحبت مى كرد و افراد مجذوب او مى شدند. شب رفتیم پیش حافظ اسد، اما متأسفانه ایشان عذر آورد و گفت: ما با دولت ایران ملاحظاتى داریم و الآن برخلاف میل دولت ایران نمى توانیم عمل كنیم. این بود كه برگشتیم به لبنان. روز هفتم یا هشتم اقامت ما در لبنان بود كه فردایش اول ماه ذى الحجه بود. ایشان آمدند و من در هتل نبودم. نامه اى نوشتند و گذاشتند با این مضمون كه من متأسفانه هرچه كردم تا الآن نتوانستم براى شما ویزا تهیه كنم. فعلاً مى روم به سعودى و آنجا منتظر هستم. كارها را انجام مى دهیم و به شما در عراق و یا ایران نتیجه را مى نویسم. من آمدم و خیلى متأثر شدم. از آنجا رفتیم به لندن و در آنجا خداوند متعال كارها را درست كرد و ما توانستیم خود را به جده برسانیم و در آنجا ویزا بگیریم. ظاهراً روز هفتم یا هشتم اقامت ما در سعودى بود كه من به هنگام صبح رفتم به دارالضیافه سلطنتى در مكه تا از آقاموسى دیدن كنم. ما وارد شدیم. حالت آقاموسى در آن لحظه اى كه من را دید واقعاً دیدنى بود. از آن بالا آمد پایین و كاملاً حیرت زده شده بود كه من هستم یا نیستم؟ دستهایش را باز كرده بود و پرسید: آقا تو را چه كسى به اینجا آورد! گفتم: خدا! گفت: واقع مى گویى؟ ویزا چه شد؟ گفتم: ویزا را هم خدا داد. به او گفتم: خدا را یاد كن. آن وقت ماجرا را برایش تعریف كردم. او گفت: این براى من یك درس است. اینگونه آمدن شما براى من عبرت است، ان شاءالله در اینجا هم مشغول مى شویم. ما دیگر ایشان را زیارت نكردیم و دنبال كارهاى خودمان بودیم تا شنیدیم كه آمده اند مدینه. در مدینه مجدداً خدمت ایشان رفتم. هتل تمیز و محترمى بود، البته نه مثل مكه. در آنجا به من گفت كه در حال مذاكره با ملك و وزارت خارجه هستم. شما بروید ایران و من جواب را برایتان مى نویسم.

ما آمدیم عراق و بعد هم آمدیم ایران. به ایران كه آمدم، ایشان نامه اى برایم نوشت كه توسط یكى از بستگانش برایم فرستاد و فتوكپى این نامه هم در سطح وسیعى پخش گردیده است. مدتى گذشت و من از رفیق عزیزمان خبرى نداشتم. ناگهان معلوم شد كه ایشان دراثر حمایتى كه از زهراى اطهر(س) نموده اند و دفاعى كه از بزرگ بانوى نگهبان عترت در نزد یكى از جبابره انجام دادند، سرنوشتى پیدا كردند كه باعث افتخار خود و فامیل خود شدند. آنچه از ناحیه یك فرد ضعیفى مثل من میسور بود، توسل به این و آن بود. درحد قدرت و توان كوشش نمودم. من الآن خصوصیات آن ایام را به طور دقیق به خاطر ندارم تا یك یك آنها را شرح دهم، ولى یك قسمتى كه خوب به خاطر دارم آن است كه جناب آقاى شمس الدین نایب رئیس مجلس اعلاى شیعیان كه بهوسیله آقاى صدر با ایشان آشنا شده بودم، به تهران آمده بودند و در منزل حضرت آیت الله آشتیانى (قدس سره الشریف) اقامت داشتند. من هم چندبار از ایشان دیدن كردم. یك روز آیت الله سبط به من تلفن كردند كه آقاى آشتیانى با شما كار ضرورى دارند و خیلى سریع مى خواهند با شما ملاقات كنند. من هم با سوابقى كه با مرحوم آیت الله آشتیانى داشتم فورى به آنجا رفتم. ایشان گفتند كه روزنامه ها خبرى را از قول آیت الله طالقانى نقل كرده اند كه آیت الله صدر را شهید كرده اند و دیگر اثرى از او نیست و این موجب شده است كه لبنان به هم ریخته و تشنجى در آنجا پیدا گردد. جناب آقاى شمس الدین كه اینجا تشریف دارند و میهمان ما هستند بسیار اصرار دارند كه این قضیه تكذیب شود و لبنان آرام گردد، و چون شما شخصاً با آقاى طالقانى ارتباط دارید و در زندان و بعد از آزادى ایشان او را ملاقات كرده اید، ما فكر كردیم كه بهوسیله شما با ایشان صحبت كنیم. من به ایشان عرض كردم آن روزى كه ما با آقاى طالقانى ارتباط داشتیم این مقام براى ایشان نبود و من الآن نمى دانم اصلاً به چه وسیله اى مى توانم با ایشان تماس برقرار كنم؟ گفتم به نظر من بهترین وسیله این است كه من با جناب آقاى مطهرى كه دوست صمیمى من بود و بسیار به من علاقه داشت تماس بگیرم. با ایشان تماس گرفتیم و گفتند شما بنشینید در این منزل كه هستید من تا 5 دقیقه دیگر مى گویم كه ایشان با شما تماس بگیرند. بعد از گذشت چند دقیقه، خود آقاى طالقانى زنگ زدند. گفتند: شما چرا به من نگفتید؟ گفتم: شما را كه ما نمى توانیم پیدا كنیم. گفت: نه اینطور فكر نفرمائید. حالا قضیه چیست؟ گفتم: قضیه این است و من باید بیایم خدمت شما تا راجع به امام موسى صدر با شما صحبت كنم. ایشان گفتند: فردا صبح اول وقت من منتظر هستم تا باهم ناشتایى بخوریم، در همان منزل خیابان عین الدوله. آقاى آشتیانى گفتند: من هم مى آیم و قرار شد كه آقایان شمس الدین و سبط هم بیایند. شاید حدود نیم ساعت و یا یك ساعت بعداز آفتاب بود، آقاى دكتر چمران و اخویشان هم بودند، رفتیم آنجا. سفره را انداخته بودند ناشتایى را خوردیم. آقاى طالقانى خیلى گرم و نرم با همان روحیات طلبگى سابق بودند و اصلاً خبرى نبود. دیدم حق باایشان است. خیلى ساده یك سفره انداختند وسط اتاق و یك مقدارى نان و پنیر آوردند و خوردیم. تا من شروع كردم كه قضیه از چه قرار است، ایشان گفتند كه خیلى خوب شد. الان دو نفر از لیبى آمده اند و به اینجا مى آیند كه مرا ملاقات كنند و مى خواهند سفارت در اینجا باز كنند. چه بهتر اینكه الآن اینها بیایند و من به آنها بگویم كه آقایان و علماى تهران آیت الله صدر را از من مى خواهند. آقاى شمس الدین فرمودند كه من در این جلسه حاضر نخواهم شد، براى اینكه در لبنان ممكن است این ملاقات چنین انعكاس یابد كه من آمده ام با اینها ساخت و پاخت كنم و حال آنكه اینان دشمنان ما هستند. آقاى طالقانى فرمودند كه ما براى شما یك جایى معین مى كنیم. بروید و استراحت بكنید. بگذارید ما از این فرصت استفاده كنیم.
مجلس باقى ماند بین آقاى طالقانى، آقاى آشتیانى، آقاى سبط، آقاى چمران، برادرشان و من. شهید دكتر چمران به عنوان مترجم نشسته بود و برادر ایشان ضبط صوت گذاشته بود و ضبط مى كرد. در این اثناء آقاى طالقانى امر فرمودند و آن دو نفر آمدند. من بعدها این دو نفر را در مدرسه فیضیه در حضور آیت الله خمینى دیدم و آنها هم چپ چپ به من نگاه مى كردند! وقتى وارد شدند خوش و بش كردیم. یكى از آنها یك ضبط صوت كوچك جلوى من گذاشت. آقاى طالقانى شروع كردند و شرح مبسوطى راجع به علما و شخصیتها ارائه كردند، از آقاى آشتیانى تعریف كردند، از آقاى سبط تعریف كردند، از بنده هم تعریف كردند و اینكه اینها موقعیتشان چه هست و چه محبوبیتى در میان مردم دارند و خلاصه خیلى اظهار محبت كردند.
در این اثنا بعضیهاى دیگر هم آمدند. برخى از وزرا آمدند كه آقاى طالقانى را ملاقات كنند كه به دعوت ایشان در جلسه نشستند. ما شروع كردیم با این آقایان صحبت كردن. آقاى آشتیانى هیچ صحبتى نمى كرد. آقاى سبط هم یك جمله كوتاهى در اواسط فرمودند. من به این آقایان عرض كردم كه شما به میهمانى دعوت كردید عزیز ما را، كسى كه در میان خاندان صدر مثل خورشید مى درخشید، تحصیل كرده نجف بود و شرح مبسوطى در مورد شخصیت امام موسى صدر و شخصیت خانواده اش و محبوبیتى كه در ایران و بین شیعیان جهان دارد و... دادم و گفتم: آیا سزاوار است كه شما یك چنین شخصیتى را میهمان بكنید و ببرید و بعد درمقابل بگویید ما نمى دانیم چطور شد؟ و كجا رفت؟

آنها درجواب گفتند: اولاً ما براى این كار نیامده ایم! كه جوابگوى سؤالات شما باشیم. ما آمده ایم كه كار سیاسى دیگرى انجام بدهیم و شما ما را در قفس اتهام قرار دادید. این عین جمله آنهاست: «در قفس اتهام قرار داده اید!» یكى از آنها گفت: خیلى متأسفم كه مدركى در دست ندارم، ولى این قدر مى دانم كه ایشان آمدند لیبى و بانهایت احترام از ایشان پذیرایى شد و بعدهم با همراهان خود با یك طیاره ایتالیایى حركت كردند به مقصد ایتالیا و از آن به بعد را اطلاعى نداریم. بعد خودشان گفتند كه یك دسته هستند كه دنبال همین شخصیتها مى گردند! شخصیت ها را مى دزدند و ازاین حرفها و خلاصه آقاى صدر را آنها ربوده اند. گفتم: خوب اگر این دسته غرضشان این بوده، باید اعلام كنند و این عظمت آنهاست كه ما این قدرت را داریم كه یك نفر شخصیت تراز اول را كه رئیس طایفه شیعه لبنان است و در دنیاى اسلام اسم و رسم دارد و خود و پدرانش درمیان شیعه موقعیت بزرگى دارند، بدین گونه برباییم.
در اینجا من یك قدرى تندتر صحبت كردم و حتى آنها متوسل شدند به اینكه امام خمینى(ره) از این جریان واقف هستند! گفتم: چطور مى توانیم سفارت شما را بپذیریم و حال اینكه بزرگترین شخصیت ما الآن در معرض خطر قرار گرفته است؟ چه كسى مى تواند شما را بپذیرد؟ صداى من یك مقدار بلند شد. شاید همین موقع بود كه آقاى سبط یك جمله اى فرمودند و الآن عین جمله ایشان یادم نیست. آقاى طالقانى به من فرمودند: آقا چرا حالا داد مى زنى سرشان؟ گفتم: والله كارى كه اینها كردند دل انسان را مى سوزاند. چطور مى شود كسى شخصیتى مثل امام موسى صدر را از دست بدهد و آنوقت ساكت بنشیند؟

آقاى طالقانى گفتند: خواهش مى كنم كه چون آقایان دیگر نیز آمدند شما هم بزرگى كنید و یك مقدار نرمتر صحبت بكنید. بالاخره آخر كار هم آقاى طالقانى واسطه شدند و گفتند: بهتر است این آقایان بروند لیبى و پرونده هاى مربوطه را بردارند بیاورند اینجا، زیرا اینها الآن براى این كار نیامده اند و اطلاعات دقیقى ندارند. درضمن آقاى طالقانى گفتند: من نگفتم كه آقاى صدر از بین رفته است، گفتم شبهه این است و مثلاً ظن به این داریم و به من این طورى گفته اند و در هرحال از گردن خودشان ساقط كردند این مسئله را. ایشان گفتند كه روزنامه ها قدرى تند نوشته اند. به هنگام رفتن در داخل كریدور، شهید چمران مرا گرفت و آنقدر بوسید و آنقدر اشك ریخت كه من حالم منقلب شد و نزدیك بود بیفتم. گفت: اى كاش نظیر شما چندنفرى بودند و از این زاده زهرا(س) و از این مرد خدمتگذار دفاع و حمایت مى كردند و كار بدین جا نمى رسید.
این بود اجمالى از خاطرات من در مورد امام موسى صدر كه مدافع حق وتشیع بود و اكنون نامه اى را كه ایشان نوشته اند، بشما میدهم تا در آخر گفتگو بیاورید. خداوند شما را حفظ كند و به حضرت آقاى خسروشاهى هم اجر و پاداش بدهد كه با اقدام خود، از تشیع و حق این اولاد زهرا(س) دفاع مى كند. والسلام
آبان 1372 

نامه آیت الله صدر (دامت بركاته)
برادر مكرّم، دوست محترم، دانشمند مجاهد و گل بى خار جهان، چراغ محفل گرفتاران و مرهم دلهاى پریشان، آیت الله آقاى حاج حسن سعید تهرانى دامت بركاته.
به لطف خدا و عنایت حضرت بقیة الله و با ادعیه مخلصانه دوستان در ملاقاتهاى پى درپى كه از ملك خالد پادشاه عربستان سعودى و ولى عهدشان امیرفهد و برادرشان امیرعبدالله در جده انجام شد، موضوع كتاب التاریخ و مجله الدعوة و پاره اى كتابها و خطابه هایى كه در كشور عربستان سعودى صادر شده و تهمتها و حمله هاى ظالمانه اى كه به مقام تشیّع و مذهب اهل بیت عصمت و طهارت مى شود، مطرح گردید.


به عرضشان رسانیدم كه شیعیان جهان امیدوارند همان طور كه كعبه مكرّمه قبله همه مسلمانان جهان و مدینه مطهره مزار و مقصد همه است، همین طور دولتى كه خود را خدمتگذار این دو حرم مقدس مى داند، خود را نیز علاقه مند و حافظ شأن و كرامت همه بشناسد. چرا باید گروهى عظیم از مسلمانان بى جهت مورد حمله هاى ظالمانه قرار گیرند. و حجّى كه براى توسیع و تقویت برادرى مسلمانان جهان و آشنایى و محبت و همكارى میان آنان است، به صورت روابط تیره، خصمانه، پرشك و تردید و حتى كینه دار درآید. مسلمانان بى اطلاع، مردم دور از محیط زندگى مشترك اسلامى كه از هزاران كیلومتر به مكه مى آیند و این كتابها را مى خوانند و با سادگى و اطمینان به كشورى كه مركز قبله اسلام است مطالب آن را باور مى كنند و سپس در كنار خود شیعیان را مى بینند: یا آنها را دشمن، منافق، توطئه چى، اغیارى كه در میان جمع آنها راه یافته مى شناسند یا نویسندگان و كشورى كه اجازه انتشار این كتابها را مى دهد ناصواب و مفرّق جمع مى دانند و یا در تردید كشنده اى به سر مى برند؟

و در هرحال محیط  صفا و صمیمیت آنها تیره و یكى از فواید بزرگ و اساسى حج را از دست مى دهند. بعلاوه كه از فایده همكارى و آشنایى آنها محروم خواهند شد.
براستى همه این رهبران سعودى با منتهى درجه احساسات متأثر و افسرده شدند و اظهار تأسف و معذرت خواهى كردند و از نویسندگان و مسببان امر بیزارى جسته و آنها را به ضیق افق و یا جهل و یا سوءنیّت متهم كردند! و سپس دستور صریح شفاهى و فورى بهواسطه وزیردربار صادر كردند تا از طبع مجدّد كتاب جز با تصحیح، جلوگیرى شود و نسخه هاى موجود تصحیح  گردد و اعلام شود كه این تعبیرات و فتنه انگیزیها تكرار نشود و پس از مراجعه وزیر معارف امر خطى را نیز صادر كرده و براى ما نسخه آن را مى فرستند.
ملك خالد مدتى از شیعیان عرب و قبایل آنان صحبت كرد و افزود كه جوانان شیعه از نظر استقامت و منحرف نشدن بهتر هستند. دربین جوانان متأسفانه بعضى كمونیست شده اند و دربین شیعیان كمتر چنین امرى اتفاق مى افتد.

امیرفهد مى گفت این اشتباهات خطرناك و نابخشودنى است. چرا باید فرق گذاشت و وحدت جهان اسلام را جریحه دار كرد؟ من خود در مملكت سعودى سعى مى كنم پستهاى خوب و حساس به شیعیان بدهم تا احساس وابستگى و وطن دوستى بكنند!
امیرعبدالله نیز با منتهى درجه محبت وعده داد قضیه را تعقیب و تصحیح كند و افزود از آقایان علماى ایران معذرت بخواهید و به آنها قول بدهید و لازم است بدانند كه ما از این كتابها بیزار هستیم و تقصیر ما نیست و نویسندگان همه شان سعودى نیستند.
سپس مطالب نوشته شد و به دفتر ملك و ولى عهد سپرده شد و نسخه آن هم به امیر عبدالله داده و وزیر دربار خود نیز با علاقه فراوان وعده اجراى آن را داد.
ملك و برادرانش و همه رهبران، مكرّر انتظار دارند كه روابطى بین علماى بزرگ ایران و مراجع تقلید شیعه و بین علماى كشور سعودى برقرار گردد. رفت و آمد، دید و بازدید، صحبت و مباحثه هاى توضیحى و دوستانه و همه كارهاى مفید براى گرمى روابط به عمل آید و من نیز به قدر امكانات این كار را شروع كرده و ادامه خواهم داد.
برادر عزیز، ما همه زائل و رفتنى هستیم، ولى مجد تشیّع و مقام روحانیت و رمز جهان ولایت را با اتباع آن و حفظ خدمتگزاران آن مى توان حفظ كرد.
شما خوب مى دانید چه كسانى و چه دستگاههایى سعى مى كنند هر روز قصه اى، تهمتى، ناروایى درآورند و هدفهاى سیاسى خود را بى دلیل با ضربه به ما تأمین كنند. امیدوارم دوستان ایران و بخصوص برادرانى كه از كودكى و از دوران مدرسه و تحصیل مرا مى شناسند و افكار و تربیت و سلوك و روش ما را خوب مى دانند، روشنگرى كنند و نگذارند مغرضین به هدف خود برسند.

در هر صورت براى من كه غرق طوفان بلا هستم و جان و مال و فرزندان و وجود معنوى و سازمانها و زمین و تاریخ خود را در خطر عظیم حس مى كنم و جز لطف خدا راه نجاتى نمى بینم، دردهاى جدید حالتى دارد كه شاعر عرب مى گوید: «تكسرت العضال على العضال» ولى نوازش عزیزان چون سعید مهربان خود بى نهایت دلپذیر و تسلیت آور است.
شما را به خدا مى سپارم و عرض ارادت خدمت شما و خانم از طرف خانواده عرض مى كنم و به برادران آقایان سعید و مسجد جامعى و تهرانى عرض سلام و التماس دعا دارم.
ارادتمند برادرت، موسى صدر
--------------------------------------------------------------------------------
1 - آیة الله شیخ حسن سعید كه از علماى بزرگ تهران بودند در 18 شعبان 1416 هـ ـ دیماه 1374 ـ در تهران برحمت حق پیوست و در قم، به خاك سپرده شد. رحمة الله علیه.

به مطلب امتیاز دهید :
( 0. امتیاز از 0 )
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر