( 0. امتیاز از 0 )

در ‌این چند ماهی که از کوچ غمبار استاد فقید سیدهادی خسروشاهی می‌گذرد، از لحظۀ اطلاع‌ یافتنم بر فقد آن سفر کرده تا ‌این لحظه که قلم برداشته‌ام تا‌ یکی از هزار حق و حرمت او را بنویسم، حتی ‌یک روز هم از نوشتن در باب او و ادای حقِ هم‌صحبتی غافل نبوده‌ام.

کریم فیضی

در ‌این چند ماهی که از کوچ غمبار استاد فقید سیدهادی خسروشاهی می‌گذرد، از لحظۀ اطلاع‌ یافتنم بر فقد آن سفر کرده تا ‌این لحظه که قلم برداشته‌ام تا‌ یکی از هزار حق و حرمت او را بنویسم، حتی ‌یک روز هم از نوشتن در باب او و ادای حقِ هم‌صحبتی غافل نبوده‌ام. نه در جست‌وجوی عبارت ‌یا آغازی که بتوانم شروع کنم، بلکه در تمنای قلمی ‌‌بوده‌ام که حق مطلب را در‌ یک نوشته نه چندان مفصل ادا کند. شاید هم به همین دلیل دو بار او را در این مدت خواب دیده‌ام که طبعاً در‌ یک نوشتار رسمی، ‌چندان قابل ذکر و اعتنا نیست. نمی‌دانم ‌این چند ماه اندیشیدن، آنچه را که می‌جستم و می‌جویم در اختیارم گذاشته است ‌یا نه ولی تأخیر بیش از ‌این را روا ندیدم تا وظیفه‌ای مهم از من ترک نگردد.

پیشاپیش باید متذکر شوم که اگر در جایی از ‌این نوشته روایتی مشعر بر خودگویی نویسنده‌اش مطرح شده است، از باب خودستایی و خودخواهی و خود مطرح کردن نیست. ضرورت نوشته‌های ‌این نوعی است که در مواردی حذف خود بدتر است و به «غرور در قامت تواضع» نزدیک‌تر است که توسط حرفه‌ای‌های بزرگوار ما دهه‌هاست در ذهن و زبان فرهنگ پیاده می‌شود. در هر حال، از بابت آنچه ممکن است خودگویی و خودستایی محسوب شود، پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم. آشنایی اولیه من با سیدهادی خسروشاهی از طریق ارادتی خانوادگی بود، به این معنا که مرحوم پدرم مثل بسیاری از متدینین اصیل نسل قبل، شیفته فرزانگان خاندان خسروشاهی بود که ظاهراً از قصبه‌ای کوچک در اطراف تبریز برآمده و در تبریزِ قرن گذشته به‌خصوص در سال‌های رونق تفکرات مذهبیِ بعد از رضاشاه، به تقوا و علم و فقه و وعظ خوش درخشیده بودند. بنابراین اسم «آقاسیداحمد و آقاسیدمرتضی» خسروشاهی ـ عمو و پدر سید‌هادی را ـ نخست از پدر شنیدم که به حسب طبع هرکسی را بر فراز منبر خطابه و وعظ نمی‌پسندید و این‌که شیفتۀ خسروشاهی‌ها بود، برای من که روحیات او را می‌دانستم معنی‌دار بود.

در دوره کودکی در ادامه کنجکاوی و بازیگوشی‌های کودکانۀ هر روز، در منزل نوار کاستی را بین کاست‌های موجود‌ یافتم که حاوی سخنرانی مذهبی دلنشینی بود که قبل از آن نشنیده بودم و بعد از آن ده‌ها بار به آن گوش دادم از بس که جالب و متنوع بود. روی کاست نوشته بود: «آقا سیداحمدآقا ـ واقعه بعد از عاشورا». عبارات عربی آن سخنرانی را بعد از حدود سی‌سال هنوز در حافظه دارم از جمله این روایت که در اوصاف مردان آخرالزمان بود: «همهم بطونهم، دینهم دنانیرهم و نسائهم قبلتهم». به‌طور قطع این روایت را تا امروز در جایی نخوانده‌ام و از طریق شنیدن کاست سخنرانی سیداحمد آقا در حافظه دارم.

با گذشت زمان که به‌تدریج از عالم شنیدار و شفاهی بودن فاصله گرفتم و به خواندن و کتاب و قلم نزدیک شدم، دیگر حرفی از خسروشاهی‌ها نشنیدم تا در دیدار با‌ یکی از بزرگان و معاریف تبریز به نام‌ آیت‌الله شیخ جعفر اشراقی ـ که از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری بود و در ‌ایام جوانی با امام خمینی رفاقتی داشت و چندین نامه از امام به خط خود ایشان در میان نامه‌هایش دیدم و در ادامۀ اعجوبه جویی‌هایم در گوشۀ انزوا و گم‌شدگی در محیط هفت رنگ تبریزِ آن موقع فرو رفته بود ـ ناگهان اسم سید‌هادی خسروشاهی مثل‌ یک ضربت به پیشانی‌ام خورد به این صورت که‌ آیت‌الله اشراقی از من پرسید: شما که این‌قدر دنبال اعجوبه‌هایی ـ و الحق خودش هم اعجوبه‌ای بود ـ سید‌هادی خسروشاهی را می‌شناسی؟

گفتم ارادت غیابی دارم به خاندان خسروشاهی ولی خود سید‌هادی را تا امروز زیارت نکرده‌ام. مرحوم اشراقی با حرارتی که کمتر نظیرش را دیده‌ام، گفت: چطور نمی‌شناسی آخوند واتیکان دیدۀ هنوز اعراض نکرده از خدا و پیغمبر را؟ گفت و خندید. آن روز کلمه «واتیکان» در ذهنم طنین عجیبی پیدا کرد چون تصورم از آخوند در آن سال‌ها هرچه بود، با واتیکان همراه نبود. جمله «هنوز اعراض نکرده از خدا و پیغمبر» هم برایم تأمل‌برانگیز بود از کسی که به اندازه‌ یک تاریخ حرف در سینه داشت از قم دهه‌های رضاخان و‌ ایام هم‌حجرگی با‌ آیت‌الله طالقانی و مؤانست با سیدحسن ـ تقی‌زاده و میرزا عبدالله مجتهدی و دیگران.

خلاصه، از آن روز که چند سال قبل از هزار و سیصد و هشتاد بود، اسم سید‌هادی خسروشاهی وارد ذهنم شد و دیگر در مطالعات و تحقیق و کتاب‌گردی و کتابخانه کاوی‌های همه روزه‌ام، از کنار این اسم به سادگی نمی‌گذشتم و هرچه می‌دیدم، اگر هم نمی‌خواندم، تورق می‌کردم و می‌کاویدم و به حافظه می‌سپردم. کم‌کم دیدم که این شخص «هنوز اعراض نکرده» چند برابر سن من کتاب نوشته است و چندی بعد هم متوجه شدم که عناوین کتاب‌های چاپ شده‌اش از سن پدرم هم فراتر می‌رود و این برایم اعجاب‌انگیز بود و البته بیشتر از این حیث که مرحوم اشراقی به‌عنوان معرف، هیچ اشاره‌ای به تألیفاتش نکرده بود و من روی جدی گرفتن آن معرفی، فکر می‌کردم سید‌هادی خسروشاهی صرفاً آخوندی است که واتیکان را دیده و هنوز از خدا و پیغمیر اعراض نکرده است، نه بیشتر. در گذر از نوجوانی به جوانی، بیش از پنجاه ـ شصت عنوان کتاب از سید‌هادی خسروشاهی دیدم و مواردی را هم خواندم و دیگر مشتاق شدم او را از نزدیک ببینم و بشناسم که معلوم شد سید سال‌هاست در تهران است و از تبریز اعراض کرده است، اگر از خدا و رسول اعراض نکرده است!

زمان گذشت و سالیانی بعد، از قضای روزگار خودم را در قم و تهران‌ یافتم و زمانی که هنوز در قم بودم، به حسب اتفاق شبی شخصی ناشناس با تلفن خوابگاه محل سکونتم تماس گرفت و گفت: من دکتر فلان هستم و می‌خواهم شما را ببینم. پرسیدم کی هستید و چه فرمایشی دارید؟ گفت: پزشکی هستم اصالتاً اهل اورمیه و اهل بخیه. کتابی از شما خوانده‌ام و می‌خواستم حالا که در قم هستم و شما هم قم هستید، شما را از نزدیک هم ببینم. به شوخی گفتم: مگر هرکس کتابی از کسی خواند باید نویسنده‌اش را هم ببیند؟ که با زبانی که در بین اهالی ارومیه ‌یافت می‌شود و در دیگران نه، جوابی داد و آدرس گرفت و سر شب از راه رسید و نماز خواند و کیف سامسونتش را باز کرد و مقداری کتاب و کاغذ بیرون ریخت و شروع کرد به سؤال و جواب و ‌یک مباحثه طلبگی پیرامون رجال آذربایجان. صحبت گل انداخت. زمان گذشت و دیدم شامی ‌باید تدارک ببینم. بعد از شام هم باز صحبت ادامه ‌یافت و مهمان ناشناس، آن شب در کلبۀ طلبگی ما ماندگار شد. باز فردا صبح دوباره صحبت و صبحانه و باز صحبت... تا شد ظهر و من تا آن لحظه سه کلاس را از دست داده بودم. دردمندانه به فکر تهیه ناهار بودم که گفت: ناهار را می‌رویم بیرون و مهمان من هستید. وقتی داشتیم آماده می‌شدیم که برویم، بی‌مقدمه گفت: شما با فلانی که در ارتباط هستید؟ گفتم نه متأسفانه. گفت: ‌ای آقا... چرا.. .پس اگر آمادگی دارید قبل از این‌که برویم ناهار بخوریم، باهم به خانه آن آقا برویم و شروع کرد به شرح و بسط احوالات آن شخص و این‌که جز افتخارات آذربایجان است و نماینده‌ آیت‌الله شریعتمداری در ترکیه بوده و... تا با هم به منزل آن شخص در بلوار امین قم رسیدیم و آن شخص شیخ علی‌اکبر مهدی‌پور، خطیب نام‌آشنا و نویسنده پرکار بود. فکر کردم ‌یک دیدار سرپایی انجام می‌دهیم و می‌رویم به ناهار برسیم که چنین نشد و صحبت، صحبت آورد و من اصلاً متوجه نشدم دکتر اسمعیل‌پور کی خداحافظی کرد و کی ـ ناهار وعده داده را نداده ـ رفت و چگونه من تا شش عصر در محضر آقای مهدی‌پور ماندگار شدم. آن روز به کلاس‌های بعد از ظهر هم نرسیدم و در عوض لطف بی‌امان صاحبخانه محترم و استاد نو یافته شامل حالم شد و بعد از آن دیگر با ایشان در ارتباط بودم و ایشان به‌صورت مرتب جویای حال من بود، شاید به این دلیل که در قم غریب و بی‌کس بودم و جز درس و کتاب و قلم آشنای دیگری نداشتم.

در‌ یکی از دیدارهای بعدی، آقای مهدی‌پور فرمودند: آقای سید‌هادی خسروشاهی که معرف حضورتان هستند، درخواستی از من داشتند به پاس بیش از نیم قرن آشنایی و رفاقت و چه و چه، من شما را معرفی کردم و گفتم شما از من شایسته‌ترید و شماره شما را داده‌ام که با شما تماس بگیرند. گفتم موضوع چیست؟ فرمودند: التماس دعا دارند در مورد خاندان خسروشاهی. گفتم: من در این زمینه اطلاعات خاصی ندارم. فرمودند: فکر می‌کنم از شما برمی‌آید. گفتم: این هم هست که من تا امروز خود سیدهادی خسروشاهی را از نزدیک زیارت نکرده‌ام. همین باعث شد آقای مهدی‌پور فصلی گفت از اوصاف و فعالیت‌ها و توفیقات و حریت و به‌طور خاص جوانمردی‌های سید‌هادی که به نظرم اعجاب‌انگیز آمد و دیدم صحیح نیست ‌ایشان با من تماس بگیرد. به همین جهت گفتم: با این چیزهایی که حضرتعالی فرمودید درست این است که من با سید تماس بگیرم و شماره گرفتم و فردای آن روز حدود ساعت 11 به موبایل سید‌هادی خسروشاهی زنگ زدم و خودم را و معرف را معرفی کردم و این اولین گفت‌وگوی ما بود،‌ یک هفته قبل از دیدار حضوری همچنان‌که آخرین گفت‌وگوی‌مان هم‌ یک هفته قبل از ارتحال غمبارش بود در تهران و وعده کردیم که همان هفته از قم متن مربوط به انقلاب عراق در دهه‌های قبل را بیاورد و قراری بگذاریم و بعد از مدت‌ها، به‌صورت حضوری ملاقات کنیم که انجام نشد و آن قم رفتن آخرین قم رفتن بود و سفر بی‌بازگشت سید به ابدیت بود و ناگهان بانگ برآمد که: خواجه رفت.

باری، در تلفن اول، بعد از معرفی تلفنی و «اهلاً و سهلاً» گفتن با ایشان، برای سه‌شنبه هفته بعد قرار گذاشتیم در مرکز بررسی‌های اسلامی ـ نبش کوچه ممتاز ـ خدمت ایشان رسیدم. سال 84 بود.تازه از مأموریت قاهره برگشته بود و در صدد جمع و جور کردن کارهای عقب افتاده سال‌های مأموریت بود. مقداری از خودم پرسید و کار و بارم من هم آنچه می‌دانستم گفتم، از جمله سخن‌ آیت‌الله اشراقی؛ عبارت «آخوند واتیکان دیدۀ هنوز اعراض نکرده از خدا و پیغمیر را».تا شنید، خندید و گفت: اعراض نزدیک است، با این شرایطی که در مملکت در پیش است و اشاره‌ای کرد به شرایط آقای‌ هاشمی ‌رفسنجانی که در ابتدای افول خودش قرار گرفته بود و هنوز ادامه ماجرا به عیانی امروز نرسیده بود.

با ‌این‌که به‌شدت علاقه داشتم از ‌این حرف‌ها بزند، ناگهان سیاست را قطع کرد و گفت: ما ـ به همین صورت جمع گفت: ما ـ چند سال است می‌خواهیم زندگی و تاریخ خاندان شریف را که حضرتعالی هم ـ بحمدالله ـ ارادت دارید بنویسیم، ولی نمی‌شود که نمی‌شود و حالا شده است‌ یک کیسه پر از مطالب پراکنده و اشاره کرد به کیسه زردرنگی که پیش رویش بود. ادامه داد: من از آقای مهدی‌پور خواستم این کار را‌ ایشان انجام بدهد، ما را حواله داده به شما. شما آمادگی دارید این زحمت را متقبل بشوید؟ ضمناً اجرتان هم محفوظ است. من بدون فکر قبلی و بدون ‌این‌که فکر کنم اساساً این کار از من برمی‌آید ‌یا نه، فی‌المجلس قبول کردم و این در واقع آغاز آشنایی و آغاز همکاری ما بود که همان‌طور که عرض کردم تا هفته آخر حیات فقید سعید ادامه داشت و در ادامه دارای ابعاد و جوانبی گسترده هم شد که به اختصار اشاره خواهم کرد؛ ‌یعنی حدود پانزده سال (از ابتدای 84 تا انتهای 98).

اما بعد از دریافت آن اوراق، سخت مشغول مطالعه و بررسی پیرامون خاندان خسروشاهی شدم و چون زمان کافی داشتم، در کمتر از دو هفته آن کار را سر و سامان دادم و تلفنی اطلاع دادم که: کار آماده است. ایشان با تعجب گفت: به این زودی؟ مگر می‌شود؟ گفتم: اگر اجازه بدهید ‌یا بیاورم ‌یا بفرستم. جواب داد که: من الآن در تهران در بیماستان بستری هستم و از شما چه پنهان که اجازه حرف زدن هم ندارم، دارم قاچاقی حرف می‌زنم ولی مشتاقم ببینم چکار کرده‌اید. اگر زحمت نیست از‌ یک سید مریض عیادت کنید، کار را هم با خودتان بیاورید. اگر هم اعتقادی به عیادت از سادات مریض ندارید، بفرستید چون کاری در اینجا ندارم. بیکارم و می‌توانم از این فرصت استفاده کنم و بخوانم.

من چون آن زمان با کتابخانه علامه محمدتقی جعفری همکاری داشتم و هر دو هفته‌ یکبار به تهران می‌آمدم و قرار بود به زودی به تهران بیایم، ‌این کار را جلو انداختم و فردای آن روز به بیمارستان دی در توانیر رفتم و اگر اشتباه نکنم در طبقه سوم آنجا در بخش قلب، استاد را در تخت و رخت بیمارستان دیدم. البته اعتنای چندانی به بیماری نداشت و چیزی که برایم عجیب بود این بود که در روی تخت و اطراف تخت، حداقل ده جلد کتاب وجود داشت با چند کیسه پرینت که معلوم شد آورده است تا در ‌ایام بستری بخواند و رویشان کار کند. در واقع، کیفیت بیکاری و بیماری‌ ایشان را من از نزدیک دیدم و دیدم که وقتی بیمار می‌شود، چجوری بیکار می‌شود و بالعکس. پرینت خاندان خسروشاهی را با مقدمه مفصلی که نوشته بودم، تقدیم کردم. ایشان گرفت و قبل از این‌که سر نایلون را باز کند، دست کرد از زیر پتو پاکتی درآورد و به من داد. پرسیدم چیست؟ فرمودند: نمک. با ‌این پول‌ها مگر بتوانید نمک تهیه کنید، گوشت و نخود که نمی‌شود. این پاکت و پاکت‌کاری، از آن روز تا پایان عمر آن مرحوم ادامه داشت و جز پاکت‌های مربوط به کارهای فرهنگی، در سال دو پاکت هم به مناسبت عید فطر و عید نوروز به بنده و جمعی از دوستان می‌داد که آن مقدار که من می‌دانم، تعداد آنها کمتر از پنجاه نفر نبود و جالب‌ این‌که به فقیر و غنی ‌یکسان می‌داد و از جمله به اشخاصی که اگر هم در گذشته فقیر بودند، حالا بی‌نیاز بودند.

آن روز وقتی صحبت تمام شد و داشتم مرخص می‌شدم، سید گفت: ما با شما کار زیاد داریم و اگر آمادگی دارید، همکاری کنیم و فی‌المجلس‌ یک کار دیگر هم در مورد نهضت شیخ محمد خیابانی در اختیارم گذاشت. خلاصه آن کار را هم انجام دادم و دیدار بعدی در دفتری نزدیک نیاوران بود که وقتی وارد شدم، دیدم از ابتدای ورودی واحد تا انتهایش حتی داخل شومیه و زیر و روی شومینه، همه جا کتاب روی کتاب است. پرسیدم: ‌اینجا ظاهراً منزل شخصی شما نیست. در جواب گفت: نخیر، منزل شخصی جای دیگر است. اینجا را اجاره کرده‌ام تا به همین کارها برسم چون در منزل از دست کتاب جا نیست و در ضمن اینجا همسایه آقای‌ هاشمی‌ رفسنجانی هم هستیم. دیدارها به همین منوال با کارهای متعدد گاه‌به‌گاه ادامه داشت و چندبار در قم و چند بار در تهران تجدید شد، از جمله ایشان برای این‌که بازدیدهای بنده را پس بدهد،‌ یکبار به کتابخانه علامه جعفری آمد که محل کار و سکونتم بود. فراموش نمی‌کنم که برای پذیرایی چند عدد سیب سرخ در‌ یک ظرف گذاشتم و آوردم. ایشان به محض دیدن سیب‌ها با لحن ریز و ظریفی گفت: ‌این ‌یعنی ‌این‌که شما تشریف آوردید، ما هم باید سیب بیاوریم؟ که خندیدیم.

یک سال بعد با منقضی شدن همکاری من با کتابخانه استاد علامه جعفری، به محض اطلاع، از من درخواست کرد که با مرکز بررسی‌های اسلامی ‌‌همکاری کنم. چون مانعی برای این همکاری نداشتم، قرار شد جوانب کار تعیین شود تا با تعیین «حق نمک» این کار صورت پذیرد. در نهایت قرار شد هفته‌ای سه روز به صورت تمام وقت در مرکز بررسی‌های اسلامی ‌‌و نشریه بعثت حضور داشته باشم. شخصاً قراردادی را تنظیم نمود و به صورت تایپ شده در اختیار من گذاشت تا بخوانم و من، نخوانده امضا کردم. حقوقی که برای من بابت همین سه روز در هفته تعیین کرده بود، 300 هزار تومان بود که تقریباً دو برابر حقوق مصوب دولتی آن سال بود و نشان از گشاده‌دستی او داشت، در شرایطی که بعدها فهمیدم از کارهای فرهنگی درآمدی همپای هزینه‌هایش نداشت. باری، درست از شب عید و اول سال 85‌ این همکاری شروع شد و جهت «تیمن و تبرک»‌ یک اسکناس ده هزار تومانی هم به‌عنوان عیدی به من مرحمت کرد، با‌ یک نسخه از مجموعۀ صحافی شده اطلاعات حکمت و معرفت که از قضا عکسی از خودم هم در آن بود به مناسبت مقاله‌ای که برای شماره علامه جعفری آن نشریه نوشته بودم.

باری، همان روز با فرزند فرهیخته گرامی‌ و کوشای ایشان آقای سیدمحمود خسروشاهی رفتیم از مغازه‌ای در کوچه ممتاز پتویی خریدیم (به قیمت بیست هزار تومان) تا‌ ایام عید را در همان مرکز بررسی‌های اسلامی ‌بیتوته کنم و کارها هم شروع شود. قرارمان این بود که کار چهار ماه به صورت آزمایشی باشد تا بعد از آن تصمیم بگیریم. کار شروع شد و تقریباً شامل هر چیزی از مقاله و کتاب و رساله و مقدمه و مؤخره و همه چیز می‌شد و هر هفته گزارش می‌دادم که ‌یا حضوری بود ‌یا تلفنی و در این ‌ایام‌ یک بار هم دچار سرماخوردگی نسبتاً شدیدی شدم که شخصاً به پزشکی که می‌شناخت تلفن کرد و وقت گرفت و تحت درمان قرار گرفتم.

بعد از اتمام چهار ماه، به ایشان اعلام کردم که کار انتقالم به تهران قطعی شده است و در واقع همکاری‌مان تمدید نشد اما تمام هم نشد، چون ‌ایشان به‌صورت مرتب مطالبی به‌صورت کیسه شده و کیسه کشیده به آدرس منزل و محل کارم می‌فرستاد و بنده هم بسته به شرایط و موقعیت‌هایی که داشتم رویشان کار می‌کردم که چند ده مورد از آنها همان زمان و بعدها چاپ و منتشر شد و همه هم با حق نمکی در پاکت. مدتی بعد که بنا شد به مؤسسه اطلاعات بروم، وقتی مطلع شد که فیلسوف محترم آقای صدوقی سها معرفی نامه‌ای نوشته است، معرفی‌نامه‌ای نیز خودش به میل خودش خطاب به آن مؤسسه نوشت و در مقام توثیق من برآمد که کاش این کار را نکرده بود. چون این بخش از ماجرا در اینجا قابل بازگویی نیست، واردش نمی‌شوم.

باری، در طول این سال‌ها، به کرات و مرات شاهد جوانمردی و حسن‌خلق و کرامت و بزرگواری سیدهادی خسروشاهی در حق خودم و دیگران بودم که برای نگارش همه آنها بدون شک احتیاج به تألیفی جاندار و قطور است. در تمام این سال‌ها از نزدیک شاهد رفاقت‌های او و رندی‌های غیر او بودم، از نزدیک شاهد خلوص او و ناخالصی‌های غیر او بودم و شگفت ‌این‌که می‌دانست ولی ترتیب اثر نمی‌داد، به گذشته به سوابق به خاطرات و آنچه بین خودش و دیگران گذشته بود، از دریچۀ ‌ایام اخیر و موقعیت‌های فعلی نگاه نمی‌کرد، بلکه از دریچۀ گذشته‌ها می‌نگریست. مقید بود که هر هفته و گاهی دیرتر به دفتر حجت‌الاسلام محمدجواد حجتی‌کرمانی بیاید و سبکبار می‌آمد و سبکبال می‌رفت. اهل کینه نبود اما اهل کینه را می‌شناخت و شاید هرکس با او هم‌سخن شده بود اسرار مگویی را شنیده بود که کمتر کسی زبان به آنها می‌گشاید اما او از روی گشاده‌دستی و از روی بساطت و خلوص صمیمانه، تلگرافی می‌گفت و غالب آنها حرف‌های خطرخیزی بودند و نشر و درج آنها در بعضی موارد ممکن است طوفان‌خیز و بلاخیز هم باشد.

با تمام لطفی که به این کمترین داشت، و در طول این سال‌ها به گواه همکاری و به گواه پاکت‌های مرحمتی زوال نپذیرفته بود، نسبت به مصدقی شدنم ـ به قول خودش ـ و مصدق گرایی‌ام انتقاد داشت و معتقد بود که ضمیمه فرهنگی را مصدقی نامه کرده‌ام که البته حرف صحیحی نبود اما لاینقطع می‌گفت و می‌گفت و حتی در مواردی کتباً هم با امضای معروفش «ابورشاد» نوشت. در ‌یک مورد خاص ناگزیر از جواب شدم که چاپ هم شد و جز لحن آن که ممکن است مقداری تند باشد، مندرجاتش باوری بود که داشتم. وقتی آن متن که اساساً قرار نبود منتشر شود بلکه جواب خصوصی من به نوشته ایشان بود چاپ شد، تصور می‌کردم از من خواهد رنجید و با توجه به سوابقی که داشتیم و با توجه به محبت‌هایی که از او دیده بودم، از این موضوع نگران بودم و حتی تا لحظه آخر نیز کوشیدم که آن مطلب چاپ نشود ولی شد آنچه نباید می‌شد و باورم این است که هرکس بود می‌رنجید که چرا جواب نامه، به جای این‌که به صاحب نامه تسلیم شود به خوانندگان‌ یک ضمیمه داده شده بود ولی او نه تنها نرنجید بلکه بعد از انتشار آن متن، با مهربانی با من تماس گرفت و گفت که نوشته‌ام را خوانده است و به جای موارد پاسخ من، انگشت گذاشت روی آن بخش از متن که امام خمینی حرف خودش را در مورد مصدق پس گرفته و گفته بود: «اگر این‌طور است که شما می‌گویید، من از حرفم برگشتم» و در واقع حکم خودش در مورد «مسلم نبودن» مصدق را آشکارا نقض کرده بود. ظاهراً دلیل بی‌ارادتی مرحوم خسروشاهی به دکتر مصدق همین حرف امام بود که در صدر نوشته من به آن اشاره شده بود. مرحوم سیدهادی خسروشاهی آن روز مأخذ آن عبارت را از من پرسید که گفتم در متن هست و دکتر علی شریعتمداری نقل کرده است و او با خنده گفت: پس، خبر واحد است و خبر واحد هم که حجیت ندارد! بعد از عروض عارضه‌ای که چند ماه قبل از ارتحالش برای من پیش آمد، سخت جویای حالم بود و با تماس‌های مکرر قصد وساطت داشت که جنابش را از این کار نهی کردم و او از سر لطف پذیرفت و تا لحظه آخر سکوت کرد.

پس از همه اینها بر ما نمی‌ماند جز این‌که در مقام داوری، زندگی‌اش را تلاش خستگی‌ناپذیر‌ یک انسان جویای حقیقت بدانیم که بدون کوچک‌ترین اتلاف وقت و بدون کوچک‌ترین تظاهر و خودنمایی و دیگرآزاری، صرف اهداف فرهنگی شد. بدون شک بضاعت اجتماعی و مالی او کمتر از بسیاری از همگنان خودش بود، با این حال، همان مقدار بضاعت را تماماً صرف فرهنگ کرد و چند برابر بیش از آنچه از سیاست و فرهنگ گرفته و اندوخته بود، به فرهنگ برگرداند که شاهدش موقوفه جادودانه‌اش کتابخانه ارزشمند مرکز بررسی‌های اسلامی ‌در شهرک پردیسان قم است با تمام کتاب‌هایی که در طول عمرش با زحمت و وسواس گردآورده بود. او وارد بازی‌های سیاسی نشد و در مواردی هم که حضور داشت، اسیر سیاست‌بازی نشد. هرگز نقاب تعین‌های موهوم را به صورت نزد. مطلقاً اهل ناجوانمردی نبود. تمام عمرش را بدون فوت وقت و بدون استراحت و بدون کوچک‌ترین اهمالی، تماماً صرف قلم و کتاب و اسلام و به‌طور خاص بخشی از‌ یک قرائت خاص از تاریخ و سیاست کرد که اعتقاد و باور داشت و امروز مردی است به تمام معنا روسفید که در کارنامه‌اش هرچه هم ‌یافت شود، نامردی و ناجوانمردی ‌یافت نمی‌شود. باورم این بود و هست که آن مرحوم‌ یک جوانمرد به تمام معنی است. با تمام بی‌مهری‌هایی که در ادوار مختلف و در جریان‌های مختلف و از اشخاص مختلف دیده بود، با شیوه اخلاقی و مرام جوانمردی وارد کارزار می‌شد: همان که اقتضای اصالت خانوادگی و نجابت ذاتی‌اش بود و به وفور از آن بهره می‌برد. حضورش غالباً بد تعبیر و تفسیر می‌شد اما این خطا بود، خطایی عمد که حالا دیگر قابل تکرار نیست. کارنامه او، جد و جهد او و میراثی که برجای گذاشت، نشان داد کسانی که به او سوء‌ظن داشتند، تنها به‌ یک شخص پرکار زحمتکش سوء‌ظن نداشتند، بلکه به‌ یک جریان، به‌ یک شیوه به‌ یک منطق و‌ یک طریقت انسانی و اخلاقی اصیل سوء‌ظن داشتند.

با اشاره‌ای به آخرین خاطره‌ام، این نوشته را به پایان می‌برم.

وقتی متوجه بروز استعفای قهری من از‌ یکی از مراکز فرهنگی شد، با وسواس جویای چند و چون این استعفا و متن آن بود و شاید قریب ده بار با تلفن پیگیر ماجرا شد که در نهایت برای‌ این‌که قانعش کنم، گفتم: موضوع استعفا به معنای متعارفش نیست و در واقع مقداری حرف ناگفته بود که باید زده می‌شد و‌ یک از هزاران بود. خواست متن استعفا را ببیند که دفع الوقت کردم چون در متن آن اسمی‌ هم از خود او به میان آمده بود و من مصلحت نمی‌دانستم آن فراز دردناک را ببیند. ضمن تشویقم به نوشتن نهصد و نود و نه مورد باقی ـ از‌ یک از هزاران ـ از سر بزرگواری گفت حالا که فارغ شده‌ام، می‌توانیم کار را به نحو سابق ادامه بدهیم و عبارتش این بود که: ما در خدمتیم با‌ یک کتابخانه چند هزار متری و چند ده هزار جلد کتاب و همان پاکت نمک و شاید هم نخود.

قرار شد از کارهای ناتمام و منتظر تعیین تکلیفش که به گفته خودش بالای 60-70 عنوان بود، هر ماه‌ یک کتاب را برای این کمترین بفرستد و من کارهای مربوط به تنظیم و ویرایش نهایی آنها را انجام بدهم. سه کار انجام شد و کار آخر را قرار بود از قم بیاورد که سفری بی‌بازگشت شد و ابتلای به کرونا، جهان را از وجودی کوشا و ارزشمند و پاک ‌یتیم کرد و اندوهی گران به جان من نشاند و ماندم با‌ یک عجز بی‌پایان در رثای مردی که بیش از حد و حدودم برگردنم حق داشت و معلمِ مدارا و بزرگ‌منشی و خشم‌ناگیری و التفات و اغماض بود. نمی‌دانم آیا چنین فرزانۀ فروتنی با این حد از میل به تلاش و تکاپو دیگر بار در زیر آسمان این فرهنگ بر باد فنا رفته قد برخواهد افراشت ‌یا نه. آرزویی بیش در میان نیست و نام نیک او بدون شک در فرهنگ ‌ایران زمین خواهد ماند. او مردی سلیم‌النفس، خیرخواه، عادل و به تمام‌معنا فرهنگی بود که با تمام وجود می‌خواند و با تمام وجود می‌نوشت و به چیزی دیگر نظر نداشت. شبی که خبر فقدانش را دریافت کردم، در لحظات تیره و تار هجوم خاطره‌ها،‌ یاد اولین کاری افتادم که انجام داده بودم. با دستخط خودش برایم هدیه کرده بود. مقدمه را که خواندم دیدم، در آنجا به کیفیت آشنایی اشاره کرده و کار کوچک و ناقابلم را با دأب ذره پرورانه‌اش بزرگ دیده و بزرگ کرده است. حق این بود که این حرف‌ها را قبل از رفتن ابدی‌اش می‌گفتم و می‌نوشتم اما افسوس که فرو رفتن در مسائل و مصائب کوچک بی‌ارزش، مرا نیز مثل بسیاری دیگر از ادای حق او پیش از این‌که برای همیشه از دسترس خارج شود، غافل کرد. روحش شاد و با اولیای الهی محشور باد.

به مطلب امتیاز دهید :
( 0. امتیاز از 0 )
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر