مقدمه: به دنبال انتشار بخشی از خاطرات مستند حجت الاسلام والمسلمین استاد سید هادی خسروشاهی درباره زندگی و مبارزات آیت‌‌‌‌‌الله علی مشکینی، در ویژه‌‌‌‌‌نامه روزنامه «جوان» ـ مورخ مردادماه 1391 ـ عده‌‌‌‌‌ای از طلاب جوان حوزه علمیه قم، طی تماس‌‌‌‌‌های متعدد و مطرح ساختن سئوالاتی جدید، خواستار توضیح بیشتر استاد درباره پاره‌‌‌‌‌ای از مطالب مطرح شده در آن گفتگو به ویژه کتاب «شهید جاوید» و مسئله «دارالتبلیغ» و دیدگاه‌‌‌‌‌های آیت‌‌‌‌‌الله مشکینی و اساتید دیگر حوزه در این رابطه شدند... و استاد، علیرغم کسالت، به درخواست این دوستان علاقمند به تاریخ معاصر، نکات تاریخی مهم و حساسی را در رابطه با این دو موضوع و در پاسخ به سئوالات آنان، بیان کردند که برای تکمیل خاطرات مستند ایشان، به عنوان پیوست‌‌‌‌‌ها، در آخر کتاب نقل می‌‌‌‌‌ گردد. متن اصلی اسناد مورد استناد در گفتگو، در آخر کتاب آمده است.

مرکز بررسی های اسلامی ـ قم

زندگی نامۀ خودنوشت

 

* در «پنجمین سالگرد رحلت آیت الله حاج شیخ علی مشکینی» که در 9 مرداد 1386 به رحمت حق پیوستند... انتظار می‌‌‌‌‌رود که در تکمیل گفتگو با ویژه‌‌‌‌‌نامه «جوان» کمی بیشتر از تاریخ زندگی و فعالیت‌‌‌‌‌های ایشان برای نسل جوان معاصر، صحبت بفرمایید.

□ در مورد تاریخ حیات و چگونگی فعالیت‌‌‌‌‌ها و خدمات شخصیت‌‌‌‌‌های برجسته، بهترین بیان، بیانات خود آنان است که در اصطلاح امروز آن را «اتوبیوگرافی» یا «زندگی خودنوشت» می‌‌‌‌‌نامند.

در پاسخ نخستین سئوال شما، ترجیح می‌‌‌‌‌دهم که متن «زندگی نامه خودنوشت» ایشان در اختیار عموم قرار گیرد و البته ممکن است که این شرح قبلاً هم در جایی منتشر شده باشد، ولی چون از لحاظ تاریخی، یک سند قابل اعتماد است، بی‌‌‌‌‌مناسبت نیست که نخست آن را در این مقدمه بیاوریم:

«زندگی خودنوشت:

اینجانب علی اکبر فیض معروف به علی مشکینی در سال 1300 هجری شمسی در دهی از دهات بلوک مشکین چشم به جهان گشودم. در اوایل زمان کودکی قریب چهار سال در نجف اشرف که پدرم برای تحصیل علوم دینی در آنجا اقامت داشت، به مکتب رفتم و سپس همراه پدر به وطن بازگشته و مقداری از علوم دینی را نزد والد خویش تحصیل نمودم. در همان ایام پدر را از دست داده و به توصیه اکید آن مرحوم نسبت به اشتغال به علوم دینی به شهرستان اردبیل که در حدود ده فرسخ است، پیاده همراه کاروانی در دو روز سفر کردم. چند ماهی در آنجا مشغول فرا گرفتن علم صرف و نحو شده، در آن اوان به زیارت عالمی متقی موفق شدم.

وی از میان کشته شدگان و زخمیان مسجد گوهرشاد مشهد که به دست دیکتاتور ایران رضاخان پهلوی انجام شد، نجات یافته بود. همراه او با رفیق دیگری از طلاب اردبیل به سوی شهرستان قم به قصد ادامه تحصیل حرکت کردم. چند سال از حیات منحوس رضاخان را در قم درک کردم و همانند سایر طلاب در زیر فشار و اختناق و ترس از سربازی بردن و متفرق کردن طلاب در مدرسه فیضیه مشغول تحصیل شدم تا آنگاه که سایه شوم پهلوی از سر ملت ایران زائل شد و چند صباحی فرجه‌‌‌‌‌ای برای تحصیل به دست آمد. در آن اوقات، مدتی به مجلس بحث مرحوم آیت الله حجت کوه کمره‌‌‌‌‌ای و پس از او به درس خارج مرحوم آیت الله بروجردی و آیت الله محقق داماد حاضر شدم.

رفته رفته دوران قدرت و دیکتاتوری محمدرضا پهلوی دوم فرا رسید. تا هنگامی که مرحوم آیت الله بروجردی زنده بود، مبارزه با اسلام را به طور واضح و علناً جرأت نمی‌‌‌‌‌کرد، لکن طبق دستور اربابش، از هر نوع دشمنی با اصول و فروع اسلام و از بین بردن احکام و قوانین آن و به فحشا و منکر کشیدن جامعه ایرانی کوتاهی نداشت و پس از رحلت مرحوم بروجردی، حملات پهلوی آمریکایی، بر حوزه‌‌‌‌‌ها و روحانیت به منظور ریشه‌‌‌‌‌کن کردن احکام اسلام و روحانیت و تبدیل ملت اسلامی ایران به ملت بی‌‌‌‌‌مکتب و غربی شدت یافت و علنی شد و آنچنان خفقان و رعب در ملت مظلوم ایران و به ویژه متدینین به وسیله سازمان امنیت منحوسش ایجاد کرد که احدی را یارای نفس کشیدن نبود.

در چنین زمانی که سلطه یزیدی همه جا را فرا گرفته بود، ندای حسین زمانه از گوشه قم برخاست و مبارزات سرد و گاهی گرم شدت یافت. آری سخنان رسای آیت الله العظمی امام خمینی مدظله العالی و بیان قلمش همانند تیرها و گلوله‌‌‌‌‌ها به سوی پهلوی دوم و اقمار آمریکایی‌‌‌‌‌اش شلیک شد. آنها که خودشان را از طرف حوزه قم بی‌‌‌‌‌مزاحم می‌‌‌‌‌پنداشتند ناگهان دیدند که از ناحیه روحانیت به تعبیر امام امت «چیزهایی به چشم و به گوش و به دهن می‌‌‌‌‌خورد»!

اینجانب چندین بار در زندان ساواک قم و شهربانی زندانی شدم و در پی جلسات مخفی که مرتباً در قم و به منظور تبادل نظر در زمینه به اجرا گذاردن منویات و یا دستورات امام امت انجام می‌‌‌‌‌شد، تحت تعقیب قرار گرفته و قریب چهار ماه در تهران متواری بودم و با اسم مستعاری با دوستان تماس داشتم.

لکن اغلب دوستان همرزمم دستگیر و به زندان قصر و اوین رهسپار شدند. در ایام متواری چندین بار از طرف مرحوم آیت الله طالقانی که ایشان نیز زندانی بودند پیام رسید که علنی شو تا دستگیرت کنند چه آنکه زندان بهتر از آن حال است و اغلب دوستان و جوانان مسئول و متعهد را در زندان حداقل از دور زیارت می‌‌‌‌‌کنی، لکن من بر حسب علاقه شدیدی که به مطالعه و تألیف داشتم و می‌‌‌‌‌ترسیدم در زندان وسایل کارم فراهم نشود، علنی نشدم و بدین منظور در ایام متواری و تبعید موفق به تألیف چندین کتاب شده و بالجمله پس از چهارماه، ایران را جای اقامت ندیده و روزی در ایستگاه قطار حاضر شده و به قصد خرمشهر و سپس عراق سوار قطار شدم.

یکی از برادران روحانی که مطلع از وضع من بود آن روز من را بدرقه کرده و از وضع من که چندین ماه از بچه‌‌‌‌‌هایم اطلاع نداشتم و به سفر خارج عازم، متأثر شده اشکش جاری شد؛ لکن من چندان متأثر نبودم؛ چه آنکه از دنیای بی مهر و پر عناد جز این را سراغ و توقع نداشتم. به هر حال در نجف اشرف قریب هفت ماه توقف کرده از ابحاث عده‌‌‌‌‌ای از مراجع و درس امام امت دام ظله بهره‌‌‌‌‌مند شدم. ضعف مزاج و هوای گرم نجف اجازه ماندن نداد. ناگزیر به قم برگشته در روز اول که برخی از رفقا به ملاقاتم آمده بودند، از طرف ساواک جلب شدم.

از من التزام گرفتند باید در مدت 48 ساعت از قم بیرون روی اگر خود رفتی انتخاب محل در اختیار تو وگرنه ما خواهیم فرستاد. فردای آن روز به سوی مشهد مقدس حرکت کرده و قریب 15 ماه در حوزه مشهد مشغول تدریس شدم و باز به حوزه قم برگشتم و در جلسات مخفیانه که کیفیت پخش و ابلاغ اوامر و سخنان امام مورد بررسی قرار می‌‌‌‌‌گرفت، شرکت نمودم و مدتی بدین منوال گذشت و در تنظیم اعلامیه‌‌‌‌‌ها و نشریه‌‌‌‌‌هایی که علیه رژیم دیکتاتور پهلوی صادر و پخش می‌‌‌‌‌شد در عداد دوستان متعهد حوزه شرکت داشته و با امضا و غیره کمک می‌‌‌‌‌کردم.

به هر حال پس از مدتی وجود این عده از روحانیان مسؤول و متعهد در حوزه علمیه برای دستگاه قابل تحمل نشد و حکم تبعیدی قریب 27 نفر از فضلا و مدرسین حوزه که طبق نظر ساواک عاملین تخریب و خرابکار معرفی می‌‌‌‌‌شدند صادر شد.

من نیز محکوم به 3 سال تبعید شدم. تصادفاً در زمان صدور حکم من به لحاظ تعطیلی تابستان چند صباحی به زادگاه اصلی‌‌‌‌‌ام مشکین شهر سفر کرده و در خانه گلینی در روستای خود به دیدار ارحام نائل بودم اما جوانکی وارد اتاق شد و گفت چند جمله‌‌‌‌‌ای در بیرون اتاق به شما عرض دارم. از اتاق بیرون آمدن همان و خود را در محاصره عده‌‌‌‌‌ای ساواکی دیدن همان.

من را در لندروری سوار کرده و با شتاب تمام به اردبیل آوردند. در اتاق ساواک دو نفر سرباز نظامی با دستبند دور مرا گرفتند. رئیس ساواک اجازه دستبند نداد ولی من را به دست آن دو سپرد که در ساواک قم تحویل دهند و قبض رسید بیاورند. بلافاصله در اوایل روز سوار ماشین کرده نزدیک نیمه شب در شهر قم پیاده کرده تحویل ساواک دادند. از آنجا به طرف شهربانی فرستاده شدم و پس از سؤالاتی برگه رسمی تبعیدی یعنی نامه عملم را به دست چپم داده به طرف ماهان کرمان روانه نمودند و به شما چه بگویم، مرا دست به دست فروختند و خریدند. در مدت دو روز و یک شب پس از پیمودن 300 فرسنگ راه تحویل آخرین مشتری یعنی پاسگاه بخش ماهان دادند.

یک سال در آنجا تحت مراقبت بودم. در آن محیط زمینه را مقتضی دیده و بناء اقامه نماز جمعه را نهادم. رفته رفته اجتماع زیاد شد و ساواک کرمان گزارش را به مرکز رسانید. روزی نزدیک غروب بود که به پاسگاه احضار شدم و همانجا سوار ماشینم کرده به سوی کرمان و از آنجا به سوی شهرستان گلپایگان روانه نمودند و بچه‌‌‌‌‌ها در ماهان ماندند.

ناگفته نماند که در ماهان مشمول الطاف و محبت عده زیادی از روحانیان محترم کرمان و اطراف آن قرار گرفتم و حال هم از آنها تشکر دارم و بالجمله یک سال هم در گلپایگان تحت مراقبت شدیدتر از ماهان بودم. نماز جماعتم را تعطیل کردند، به ناچار در خانه‌‌‌‌‌ای مشغول تدریس تفسیر قرآن برای معلمان و دبیران آن شهر شدم. ضمناً احسان و نیکی‌‌‌‌‌هایی که مرحوم حجت الاسلام والمسلمین محمدی گلپایگانی درباره‌‌‌‌‌ام نمودند فراموش نمی‌‌‌‌‌شود.

پس از یک سال دوباره محکوم به تغییر محل شدم و ناگهان ما را سوار ماشین کرده از اصفهان و قم و سپس مشهد مقدس به شهرستان کاشمر منتقل نمودند و یک سال هم در آنجا تحت مراقبت شدیدتر از قبلش قرار گرفتم. این بار در هر مسجدی که چند روز شروع به نماز می‌‌‌‌‌کردم به سراغم آمده نمازم را تعطیل می‌‌‌‌‌نمودند و حتی در گوشۀ مدرسه‌‌‌‌‌ای که در آن توقف داشتم اجازه نماز جماعت ندادند و گاهی در مدارس آنجا در تاریکی نماز جماعت می‌‌‌‌‌خواندیم و چندین بار رییس شهربانی مرا تهدید نمود که عاقبت کارت وخیم خواهد بود.

ما هم حرفش را از گوشی به گوش دیگر تحویل داده مشغول کار بودیم و اگر چنانچه مورد عنایت برخی از علمای آنجا قرار نگرفتم مشمول محبت و الطاف خالصانه طلاب محترم و مردم شریف آن سامان شدم و در تمام این دوران زمینه قیام را در روحیه مردم، به واسطه اظهار محبتی که از آنها نسبت به یک طلبه قم صادر می‌‌‌‌‌شد امیدوار کننده می‌‌‌‌‌دیدم و بالاخره پس از تمام شدن مدت تبعیدی، رسماً در میدان مبارزه افتادیم و تا زمان پیروزی انقلاب ما نیز هماره اوقات با جنگ و گریز و نبرد سرد و گرم و مبادله آتش میان مسلسل و تفنگ با کاغذ و قلم در میدان قم و پس از آن در همه شهرستان‌‌‌‌‌ها با سایر رزمندگان راه اسلام علیه کفر در حد قدرت خویش شرکت کردیم تا آنگاه که الطاف حق شامل حال ایرانیان شد و رهبری پیامبرگونه امام امت آنها را از ذلت و اسارت ابرقدرت ها نجات داد و انقلاب پیروز شد.

قصه‌‌‌‌‌ها مفصل است و اگر از الطاف غیبی الهی در این مدت طولانی و کمک و نصرت ذات اقدسش به طلاب محترم و سایر مستضعفان سخن بگویم کتابی مفصل باید نگاشته شود. علی مشکینی.»

... البته همانطور که خود ایشان در پایان این شرح زندگی به آن تصریح دارند، قصه‌‌‌‌‌های زندگی و مبارزه و آثار و خدمات علمی و فرهنگی ایشان مفصل است که ای کاش توسط خود معظم‌‌‌‌‌له به نگارش در می‌‌‌‌‌آمد، اما اشتغالات گوناگون علمی ـ اجتماعی ایشان مانع از تحقق این هدف گردید، ولی خوشبختانه چندین کتاب درباره زندگی ایشان منتشر شده که مستندترین آنها: «معلم اخلاق» کتاب چهلم از مجموعه «یاران امام به روایت اسناد» است که توسط «مرکز بررسی اسناد تاریخی» منتشر شده است و گوشه‌‌‌‌‌هایی از تاریخ زندگی و مبارزات ایشان، با استناد به گزارش‌‌‌‌‌ها و اسناد ساواک و شهربانی، در آن نقل شده است...